بدان رشگ بهشت جاوداني

شاعر : عبيد زاکاني

که مسکن دارد آن جان جوانيبدان رشگ بهشت جاوداني
ز خاکش ديده‌ي جان را جلا دهقدم بر آستان دلستان نه
بنه در پيش او بر خاک رخساربه آزرم از جمالش پرده بردار
از اين مسکين بدان خورشيد خوبانسلام و بندگي‌هاي فراوان
سلامي کز دمش دل برگشايدسلامي کز نسيمش جان فزايد
سلامي رشگ گلبرگ بهاريسلامي طيره‌ي مشگ تتاري
سلامي خوش چو خوي مهربانانسلامي جانفزا چون وصل جانان
ز سر تا پاي او بوي دل آيدسلامي کز وجودش عشق زايد
حديثم عرضه دار از روي ياريرسان اي خوش نسيم نوبهاري
اسير عشق و هجران گشته‌ي توبگو ميگويد آن سرگشته‌ي تو
به عشقت در جهان افسانه گشتمز سوداي غمت ديوانه گشتم
مراد از کفر و ايمانم تو بوديدلارام ودل و جانم تو بودي
خيالت روز و شب دمساز من بودوصالت همدم و همراز من بود
همي‌کردم به عشرت زندگانيبه وصلت سال و مه در کامراني
چنان مهرت به جان پرورده بودمچنان در وصل تو خو کرده بودم
جهان برچشم من تاريک گشتيکه گر يک لحظه بي‌رويت گذشتي
تنم در تاب رفتي سينه در جوشبه صد زاري برفتي هوشم از هوش
بدل خسته به تن رنجورم از توکنون شد مدتي تا دورم از تو
چو مجنون بر سر راهم نشانديبرفتي و مرا تنها بماندي
مرا در غصه‌ي هجران فکنديدلم در آتش سوزان فکندي
گرفتي چون دل ريشم سر خويشنهادي داغ هجران بر دل ريش
من اينجا در غم از جان دست شستهتو آنجا خرم و شادان نشسته
به عزت ميگذاري زندگانيتو آنجا در نشاط و شادماني
به پيغام تو گوش جان گشادهمن اينجا ديده بر راهت نهاده
بيا بگشاي از دل مشگل منکجائي اي مداواي دل من
کجات آن در وفا گردن فرازيکجات آن هر زمان از دلنوازي
که رفتي و مرا کردي فراموشکنون عمريست اي سرو قبا پوش
ز ملک عافيت آواره‌اي هستنميگوئي مرا بيچاره‌اي هست
غريبي بيدلي بي‌خانمانياسيري دردمندي مهرباني
ز سوداي غمم ديوانه گشتهز خويش و آشنا بيگانه گشته
کنم جانش ز بند محنت آزادنميگوئي که روزي آرمش ياد
به درمانده دلش کامي فرستمبدو از لطف پيغامي فرستم
به آخر دستشان کردي فراموشدل درماندگانرا بردي از هوش
فرامشکاري از ياري نباشدز راه و رسم دلداري نباشد
به جان آمد دلم در اشتياقتبمردم نازنينا در فراقت
مرا مپسند در هجران از اين بيشبمردم ياد کن وز غم بينديش
دلاراما به حق جان‌سپارينگارينا به حق دوستداري
به حق يوسف و حزن زليخابه حق صحبت ديرينه‌ي ما
به آه و ناله‌ي من ز اشتياقتبه آب ديده‌ي من در فراقت
مخور بر جان من زنهار زنهارکه پيمان مشکن و عهدم نگه دار
که تا در زندگي يکبار ديگرچنان کن اي برخ خورشيد خاور
در اقبال بر من برگشايدسعادت باز بر من رو نمايد
به کام خويشتن پيشت نشينمبه چشم خويشتن رويت ببينم
نبايد بردت از من شرمساريبيابم از فراقت رستگاري
چو پيغامم سراسر عرضه داريصبا از روي لطف و راه ياري
بجوي شاديم باز آر آبيبخواه از لعل نوشينش جوابي
مرا يکبار ديگر زنده دريابزماني باز گرد و زود بشتاب
ز بويش مغز جانم تازه گردانبه پيغامش روانم تازه گردان
دمت دلبند و جانبخش و جهانگيرتو تا باز آئيم اي باد شبگير
به عادت شيون آغازم دگر بارمن مسکين سر گردان بي‌يار
همي مويم همي گويم به زاريز روي بيدلي و بيقراري
نديم و مونس عشاق مسکينالا اي باد عنبر بوي مشکين
دوا و چاره‌ي هر مستمنديشفا و راحت هر دردمندي
مداواي به غم پيوستگانيعلاج سينه‌ي دل خستگاني
تو سازي مرهم اميدوارانتو آري نامه از ياران به ياران
مفرح نامه‌ي آوارگانيانيس خاطر بيچارگاني
کليد شادماني از تو جويندحديث درد دلها با تو گويند
دمي بازم رهان زين نوحه‌کاريز روي مردمي وز راه ياري
به کوي مهرباني آشنائيسحرگاهي گذاري کن به جائي
دواي درد بيدرمانم آنجاستبدان منزل که شيرين جانم آنجاست